پیرمرد به زنش گفت بیا یادی از گذشته های دور کنیم من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بگیم
پیرزن قبول کرد
فردا پیرمرد به کافه رفت دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیومد
وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه
ازش پرسید چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
بابام نذاشت بیـــــــــــــــــــــــــام
با تبادل لینک موافقم
تبادل لینکمم کار میکنه
㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡
Single
من نه عاشق هستم
ونه دلداده به گیسوی بلند
ونه آلوده به افکار پلید من خودم هستم ویک حس غریب
............
㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡
تنهايي را دوست دارم زيرا بي وفا نيست ... تنهايي را دوست دارم زيرا عشق دروغي در آن نيست ... تنهايي را دوست دارم زيرا تجربه کردم ... تنهايي را دوست دارم زيرا خداوند هم تنهاست .. . تنهايي را دوست دارم زيرا.... در کلبه تنهايي هايم در انتظار خو اهم گريست و انتظار کشيدنم را پنهان خواهم کرد
㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡